بمعنی گربه سان که کنایه از فریب دهنده و دغل باز و محیل باشد. (برهان) (غیاث). ظاهراً بقیاس گربه سان ساخته شده است: از این گربه گون خاک تا چندچند به شیری توان کردنش گرگ بند. نظامی
بمعنی گربه سان که کنایه از فریب دهنده و دغل باز و محیل باشد. (برهان) (غیاث). ظاهراً بقیاس گربه سان ساخته شده است: از این گربه گون خاک تا چندچند به شیری توان کردنش گرگ بند. نظامی
سوراخی که گربه از آن تواند رفتن و آمدن. سوراخی به دیوار و غیره که گربه از آن تواند گذشتن. تنبوشه، در اصطلاح ساختمان، سوراخهای هواکش که زیر کف اطاق ها سازند که رطوبت و ابخرۀ زمین بیرون کنند
سوراخی که گربه از آن تواند رفتن و آمدن. سوراخی به دیوار و غیره که گربه از آن تواند گذشتن. تنبوشه، در اصطلاح ساختمان، سوراخهای هواکش که زیر کف اطاق ها سازند که رطوبت و ابخرۀ زمین بیرون کنند
به معنی گوناگون که رنگارنگ باشد. (برهان قاطع). رنگهای مختلف و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). لونالون. ملون به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. از لون دیگر: تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر بر او گونه گون خوشه های گهر. فردوسی. نشستنگهش بد سراپرده هفت همه گونه گون دیبه زربفت. اسدی. رجوع به گوناگون شود. ، جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اجناس مختلف. (ناظم الاطباء). جوراجور. متعدد. متنوع. از چند نوع. بسیار. مختلف از هر قبیل و صنف. از هر دستی و از هر نوعی: نهادند خوان و خورش گونه گون همی ساختندش فزونی فزون. فردوسی. سوم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره. فردوسی. ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش. فردوسی. پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان در مجلس تو آیم با گونه گون نثار. منوچهری. زنان را گرچه باشد گونه گون کار ز مردان لابه بپذیرند و گفتار. (ویس و رامین). بسی هدیۀ گونه گون ساختند به پوزش بر پهلوان تاختند. اسدی. بدو داد شاهی ز روی هنر براین بیکران گونه گون جانور. اسدی. بگرداندش گه درون گه برون بدان تا بگردیم ما گونه گون. اسدی. کسی دار کز دفتر باستان همی خواندت گونه گون داستان. اسدی. خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا. ناصرخسرو. چو گوهر است که یک مشت خاک در تن ما به فر و زینت او گونه گون هنر دارد. ناصرخسرو. از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست. ناصرخسرو. پرجوش دیگ سینه چه داری که میپزند در مطبخ أبیت ترا گونه گون طعام. کمال اسماعیل. گونه گون میدید ناخوش واقعه فاتحه می خواند با القارعه. مولوی. به گیتی درون جانور گونه گون بسند از گمان وز شمردن فزون. سعدی. ، هیأتهای مختلف. حالتهای مختلف. صورتهای مختلف. شکلهای مختلف: ولی از قیاس و ره آزمون همی بینمت هر زمان گونه گون. فردوسی
به معنی گوناگون که رنگارنگ باشد. (برهان قاطع). رنگهای مختلف و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). لونالون. ملون به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. از لون دیگر: تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر بر او گونه گون خوشه های گهر. فردوسی. نشستنگهش بد سراپرده هفت همه گونه گون دیبه زربفت. اسدی. رجوع به گوناگون شود. ، جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اجناس مختلف. (ناظم الاطباء). جوراجور. متعدد. متنوع. از چند نوع. بسیار. مختلف از هر قبیل و صنف. از هر دستی و از هر نوعی: نهادند خوان و خورش گونه گون همی ساختندش فزونی فزون. فردوسی. سوم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره. فردوسی. ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش. فردوسی. پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان در مجلس تو آیم با گونه گون نثار. منوچهری. زنان را گرچه باشد گونه گون کار ز مردان لابه بپذیرند و گفتار. (ویس و رامین). بسی هدیۀ گونه گون ساختند به پوزش بر پهلوان تاختند. اسدی. بدو داد شاهی ز روی هنر براین بیکران گونه گون جانور. اسدی. بگرداندش گه درون گه برون بدان تا بگردیم ما گونه گون. اسدی. کسی دار کز دفتر باستان همی خواندت گونه گون داستان. اسدی. خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا. ناصرخسرو. چو گوهر است که یک مشت خاک در تن ما به فر و زینت او گونه گون هنر دارد. ناصرخسرو. از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست. ناصرخسرو. پرجوش دیگ سینه چه داری که میپزند در مطبخ أبیت ترا گونه گون طعام. کمال اسماعیل. گونه گون میدید ناخوش واقعه فاتحه می خواند با القارعه. مولوی. به گیتی درون جانور گونه گون بسند از گمان وز شمردن فزون. سعدی. ، هیأتهای مختلف. حالتهای مختلف. صورتهای مختلف. شکلهای مختلف: ولی از قیاس و ره آزمون همی بینمت هر زمان گونه گون. فردوسی
به رنگ شبه، سیاه و تیره. تار. تاریک: خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون روان چون نور خرددر روان آهرمن. (لغتنامۀ اوبهی). چون شب شبه گون ردای سیمگون از کتف بنهاد... پادشاه با یکی از خواص خویش منکروار از کوشک بیرون آمد. (سندبادنامه ص 260). شبه گون قطره ای که از قلمش بچکد، دانه ای است در خوشاب. سوزنی
به رنگ شبه، سیاه و تیره. تار. تاریک: خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون روان چون نور خرددر روان آهرمن. (لغتنامۀ اوبهی). چون شب شبه گون ردای سیمگون از کتف بنهاد... پادشاه با یکی از خواص خویش منکروار از کوشک بیرون آمد. (سندبادنامه ص 260). شبه گون قطره ای که از قلمش بچکد، دانه ای است در خوشاب. سوزنی
کنایه از محیل و مکار چه حیله هائی که گربه در گرفتن موش میکند مشاهده گردیده باشد. (آنندراج). محیل. مکار. فریب دهنده. (از برهان) (از آنندراج). به عقیدۀ علامۀ دهخدا صحیح کلمه ’گربه شان’ و صحیح گربه سانی، ’گربه شانی’ است، در فرهنگ رشیدی نیز ’گربه شانه’ به معنی محیل و مکار آمده: و آن را به حیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی توان به میدان آورد. (کلیله و دمنه). در کلیله های چاپی این تعبیر ’گربه سان’ و ’گربه سانی’ ضبط شده، ولی بر حسب اقرب احتمالات اصل ’گربه شانی’ است. (امثال و حکم دهخدا). گربه شاندن به قرائن استنباط میشود که شاندن مصدر جعلی شانه کردن است (رجوع شود به شاندن) و گربه شاندن و گربه شانگی بمعنی تملق و چاپلوسی کردن: چو گربه شانگی کی لایق آید چنین سلطان چنین شیر ژیان را؟ مولوی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
کنایه از محیل و مکار چه حیله هائی که گربه در گرفتن موش میکند مشاهده گردیده باشد. (آنندراج). محیل. مکار. فریب دهنده. (از برهان) (از آنندراج). به عقیدۀ علامۀ دهخدا صحیح کلمه ’گربه شان’ و صحیح گربه سانی، ’گربه شانی’ است، در فرهنگ رشیدی نیز ’گربه شانه’ به معنی محیل و مکار آمده: و آن را به حیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی توان به میدان آورد. (کلیله و دمنه). در کلیله های چاپی این تعبیر ’گربه سان’ و ’گربه سانی’ ضبط شده، ولی بر حسب اقرب احتمالات اصل ’گربه شانی’ است. (امثال و حکم دهخدا). گربه شاندن به قرائن استنباط میشود که شاندن مصدر جعلی شانه کردن است (رجوع شود به شاندن) و گربه شاندن و گربه شانگی بمعنی تملق و چاپلوسی کردن: چو گربه شانگی کی لایق آید چنین سلطان چنین شیر ژیان را؟ مولوی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)